ما نوشت

داستان های من و علی آقام

ما نوشت

داستان های من و علی آقام

آن دم که با توام

پریروز برای اولین بار باهم رفتیم جمکران. بعد از دو سال. همیشه آرزو داشتم با همسرم برم اماکن زیارتی. وقتی یهو بهم گفتی بریم جمکران نمیدونی چه حالی شدم. سوار ماشین که شدیم، تا برسیم باورم نمیشد کنار توام. کنار بزرگترین تکیه گاه زندگیم. کنار مردی که قراره همیشه شونه به شونه ش تو مسیر زندگی قدم بردارم.

چقدر ذوق میکردم وقتی میدیدم با خوشحالی داری شکلات پخش میکنی و تو پوست خودت نمی گنجی

خوشحالیم وقتی صد چندان شد که رفته بودیم حرم حضرت معصومه و هردو رفتیم برای خادم شدن سوال کردیم و گفتن فقط باید ثبت نام کنیم و یه مصاحبه داره. منم مثل تو باور نمیکنم این روزها رو. اینکه تورو داشته باشم، اینکه دارم خادم خانم حضرت معصومه (س) میشم. اینکه آیا لیاقت نوکری خانمو دارم یانه؟

کاش میدونستی چقدر خوشحالم که علاوه بر تمام لحظه های زندگی، تو مسیر معنویات هم میتونم شونه به شونه ت قدم بردارم!

همیشه باعث افتخار منی عزیزم!


ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم از آن من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلند آسمان من؟
بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشته ای باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

نظرات 2 + ارسال نظر
وفا شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ

التماس دعا
رفتنی جای زیارتی برام دعا کن که محتاج دعاهاتم.

چشم حتما

خلوت دل پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ http://khalvated.blogsky.com

احسنت

موشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد