قلب تو کبوتر است؛
بالهایت از نسیم؛
قلب من سیاه و سخت؛ قلب من شبیهِ ...
بگذریم
دور قلب من کشیده اند
یک ردیف سیمِ خاردار؛
پس تو احتیاط کن جلو نیا برو کنار
توی این جهان گنده، هیچ کس با دلم رفیق نیست؛
فکر می کنی چاره دلی که جوجه تیغی است چیست؟!
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی دلم؛
نیش می زند به روح نازکم،
تیغ ها ی تیز مشکلم
راستی تو جوجه تیغی دل مرا،
توی قلبت راه می دهی؟
او گرسنه است و گمشده،
تو به او پناه می دهی؟
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم، زود رام می شود
تو فقط سلام کن،
تیغ ها ی تند و تیز او
با سلام تو، تمام می شود!
عرفان نظرآهاری
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود،زمین من همیشه سردش بود.
از کتاب"لیلی نام تمام دختران دنیاست"نوشتۀ عرفان نظر آهاری
دلم را سپردم به بنگاه دنیا، و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را
تماشا نکرد؛
دلم ،قفل بود؛ کسی قفل قلبِ مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود
و آه است؛
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است،
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و
غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم: خدایا
تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی
قلبم نشست
و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم: ببخشید
دیگر برای شما جا نداریم!
از این پس به جز او کسی را نداریم!
عرفان نظرآهاری
تقدیم به او که بی بهانه دوستش دارم...
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط دستمال باش!دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
...
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
...
او
با تمام دستمالهای کاغذی
فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت!
(عرفان نظر آهاری)